این‌که این‌جا نشسته و فکری است، قبل‌ترها گمان می‌کرد وقتی ندای انا المهدی» بپیچد توی دنیا، یا جان می‌دهد یا پای پیاده، راه می‌افتد به هر جا که صاحب نظر کند. قبل‌ترها به صاحب که فکر می‌کرد می‌گفت: کاش ثانیه‌ای در سایه ی حکومتش نفس بکشم که طعم زندگی را بچشم.» حتی هنوز هم احساسش این است که که اگر تمامِ دنیا را به شنیدنِ ندای صاحبش پیشکش کند، هیچ است. اما حالا ترس، نیمی از دلش را تسخیر کرده است؛ در واقعیتِ آن روز، چه می‌کنم؟ نکند روی‌گردان شوم یا صاحب نگاهم نکند؟»

حَتَّى لَایَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَیُحِقَّ الْحَقَّ وَیُحَقِّقَهُ»؛ به این فراز از دعای عهد که می‌رسم، می‌ترسم. نکند آنقدر حق‌شناسی‌ام تغییر کند که راهِ تو و تو را خودکار ندید بگیرم یا حتی مقابلت باشم. به تو پناه می برم.

.

.

.

ما بیچارگان، شاید حتی در آشفته‌ترین و درمانده‌آلودترین حالِ دنیا، نفهمیم دنیایِ بی‌ امام چقدر کاریکاتوری است. برای تمامِ روزهایی که فکر می‌کردیم و فکر می‌کنیم دنیا بی شما حالش خوب است، و طوری عمل کردیم / می کنیم که انگار بود و نبودت یکی است، ما را ببخش. قسم به همین محبتِ نیمه جان، دوستت داریم. ما را به همین دوست داشتنِ نیمه جان ببخش و قبول کن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها