خیلی دوست دارم به جای غریبانه نوشتنهای گاه و بیگاه، آدمهایی، هر چند انگشتشمار، باشند که حرفهایم را ناگفته بخوانند و آنطور که باید و هستم، حالم را بفهمند و بدون تحقیر، ترحم یا که برچسب زدن و بی انصافی کردن، با من همدلی کنند و خودم را نشانم دهند. گرههای جانم را یکی یکی به لطفشان باز کنند، یا که آرامشی از جنس ایمان نصیبم.
.
انگار که فرسنگها از خواستهام دورم، از خودم.
.
.
.
تمامِ ناقص و شرمسارِ منِ سیاهرو، در آستانِ بیکران شما؛ همیشهرفیق.
.
.
.هر دم، هزاران بار،
خودت را
به یادم بیاور.
من به یاد تو تشنهترینم، محتاجترین.
شب بود و ماه در آسمان ناپیدا. چراغ از دستم افتاد و در ره لیلی، مانع افتاد. دلم هزار پاره شد. ناگریز و بیاختیار فاش شد آنچه بین من و او بود. ناگهان برقی از منزل عشاق درخشید و هزار عاشقانه نو شد.
غم خود بردم از یاد.
روز شد؛ ماه عشاق در زمین و آسمان پیدا.
اینکه اینجا نشسته و فکری است، قبلترها گمان میکرد وقتی ندای انا المهدی» بپیچد توی دنیا، یا جان میدهد یا پای پیاده، راه میافتد به هر جا که صاحب نظر کند. قبلترها به صاحب که فکر میکرد میگفت: کاش ثانیهای در سایه ی حکومتش نفس بکشم که طعم زندگی را بچشم.» حتی هنوز هم احساسش این است که که اگر تمامِ دنیا را به شنیدنِ ندای صاحبش پیشکش کند، هیچ است. اما حالا ترس، نیمی از دلش را تسخیر کرده است؛ در واقعیتِ آن روز، چه میکنم؟ نکند رویگردان شوم یا صاحب نگاهم نکند؟»
حَتَّى لَایَظْفَرَ بِشَیْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَیُحِقَّ الْحَقَّ وَیُحَقِّقَهُ»؛ به این فراز از دعای عهد که میرسم، میترسم. نکند آنقدر حقشناسیام تغییر کند که راهِ تو و تو را خودکار ندید بگیرم یا حتی مقابلت باشم. به تو پناه می برم.
.
.
.
ما بیچارگان، شاید حتی در آشفتهترین و درماندهآلودترین حالِ دنیا، نفهمیم دنیایِ بی امام چقدر کاریکاتوری است. برای تمامِ روزهایی که فکر میکردیم و فکر میکنیم دنیا بی شما حالش خوب است، و طوری عمل کردیم / می کنیم که انگار بود و نبودت یکی است، ما را ببخش. قسم به همین محبتِ نیمه جان، دوستت داریم. ما را به همین دوست داشتنِ نیمه جان ببخش و قبول کن.
یکروز فروردینی که تولدم بود، توی خوابگاه فاطمیه پای لپتاپ نشسته بودم. میخواستم مطلبی در وبلاگم بنویسم به یادگار، یادم افتاد بیستوچهار ساله شدهام. ضربه مهلکی بود. ۲۴ برای من خیلی بیش از ۲۳ مینمود؛ ۲۳ هنوز امید داشت که به ۲۰ نزدیک است، اما ۲۴ میافتاد در سراشیبی تند دهه سوم. تکرار مدامم این بود که قریب یکربع قرن زیستهام! وه که چقدر زیاد و چه بیثمر.
کودک که بودم، هایم مینشستیم پای تلویزیون و مسابقه میدیدیم، شرکتکنندهها خودشان را معرفی میکردند: فلانی هستم، ۲۷ ساله، بهمانی ۲۵ ساله و .!» بعد من بلند یا توی دلم میگفتم: اوه! چقدر بزرگ!» خیلی فاصله بود انگار. شاید سن مادرم بیتأثیر نبود در ذهنیاتم که هنوز سی ساله نبود وقتی من ده ساله بودم و چند خواهر و برادر هم داشتم! به نظرم مادرم خیلی بزرگ بود وقتی سی ساله بود.
القصه. در بیستوچهار سالگی تولد تلخی در غریبانهترین شکل ممکن گذراندم. فکر کردم زودتر از خانمهای دیگر، به بحران نامأنوس سیسالگی رسیدهام! واقعیت این است در آن اوضاع و احوال پایاننامه سعی کردم کمتر به بحران سنی که یکدفعه خودش را پرت کرد توی زندگیام مجال بروز و ظهور دهم؛ مگر به گریههای اوقات فراغت یا فرستادنش گوشه قلبم با کیسههای زیادی از نمک و خنجری بزرگ که هر وقت خواست زخم بزند و نمک بپاشد و خیلی به پر وپایم نپیچد تا بعد سراغش بروم و با هم زار بزنیم و دنبال چاره بگردیم.
با تمام شدن تمام حواشی درسی و فارغالتحصیلی، دیگر ۲۵ سالهای بودم خانهنشین که ۶-۷ سال سخت دانشگاهِ بدون وقفه و خستگی و یأس سرکوبشده و افکار دستهبندی نشده و . را با خودم بار کرده بودم آورده بودم خانه: انگار جمعیت پایتخت را به زور جا دهی توی شهر کوچک ما! در معرض انفجار شدید.
از تهران شلوغ و پرمشغله و پر درس، پرت شدم توی سکوت خانه. به ظاهر بیمشغلههای سابق و بیدرس. بهترین فرصت بود برای رسیدگی به دنیای درونم. شروع کردم به فکر که بیشتر حول مسالهای خاص بود و اینکه چه کنم؟ تازه یادم افتاد خنجر و نمک دادهام دست بحران سن. همچنان زخم میزد و نمک میپاشید. چه کرده بودم با خودم؟ این همه نامهربانی چرا؟ بحران سن، راههای غلطی که در مجموعههای دانشگاهی پیش گرفته بودم، آیندهٔ درسیام و چندین و چند مسئلهی مربوط به گذشته و آینده، دورهام کردهبودند. بیماری و چهکنمهای منبعد و سوگواری برای عمر سوخته؛ سه، چهار سال دیگر را از من گرفتند. این شد که خیلی زودتر از آنچه تصورش را کنم، به لحاظ عددی رسیدم به حوالی سیسالگی. در واقعیت، خیلی بیش از این، زیستهام.
به نظرم، از اساس اشتباهی فکر میکردم. انتظارها و برداشتهای غلطی داشتم و ناشکر هم بودم. این شد که اشتباهی رفتم و تاوان هم دادم.
پ.ن. شاید ادامه داشته باشد.
میدانی که دلم نمیخواهد به تمثال واقعیام بیاندیشم. از ترس آنچه ساختهام. کریهتر، بدقوارهتر، سیاهتر، ترسناکتر و ترحمانگیزتر از آن سراغ ندارم. تلی از چرکابه و کثافت بر دلم ریختهام. دیدهای! چهشبها و روزها که به حال خود گریستهام. بارها به این حقیقت تلخ رسیدهام کارنامهام هیچ ندارد از خوبی. گشتهام پی حتی ذرهای! نبود. ندیدم. کولهبار سنگینم را میبینم، آههای بیپایان و ناتوانیام را میبینی. پلهای درهمشکستهی پشت سرم را آگاهم، پاهای لنگانِ کجوکولهام را برای ادامهی راه، آگاهتری. هزارانبار توبهشکستگی شرمندهترینم کردهاست، هزارانبار لطفت، درمانم کردهاست و بیشتر بندِ در خانهات _به خیال ِ خودم.
بارها گفتهام که میدانم، دیگر آدم نمیشوم و بعدش خواستهام تمام شوم. نشدم و هنوز نفس میکشم. به حق همین نفسهایی که عطا کردهای مرا، به حقِ لطفهای بیحدوحصرت، بیا و آدمم کن. من مثل بقیه نیستم، از خودم ناامیدترینم و میدانیام.
خیلی دوست دارم آدمهایی، هر چند انگشتشمار، باشند که حرفهایم را ناگفته بخوانند و آنطور که باید و هستم، حالم را بفهمند و بدون تحقیر، ترحم یا که برچسب زدن و بی انصافی کردن، با من همدلی کنند و خودم را نشانم دهند. گرههای جانم را یکی یکی با لطفشان باز کنند، یا که آرامشی از جنس ایمان نصیبم.
.
انگار که فرسنگها از خواستهام دورم، از خودم.
.
.
.
تمامِ ناقص و شرمسارِ منِ سیاهرو، در آستانِ بیکران شما؛ همیشهرفیق.
.
.
.هر دم، هزاران بار،
خودت را
به یادم بیاور.
شب بود و ماه در آسمان ناپیدا. چراغ از دستم افتاد و در ره لیلی، مانع افتاد. دلم هزار پاره شد. ناگریز و بیاختیار فاش شد آنچه بین من و او بود. ناگهان برقی از منزل عشاق درخشید و هزار عاشقانه نو شد.
غم خود بردم از یاد.
روز شد؛ ماه عشاق در زمین و آسمان پیدا.
درباره این سایت